{{ زندگی جدید من }} 1
خلاصه زندگی روزمره شما 》عین هر صبح دیگه ای از خواب بیدار شدم 😧دست و صورتمو شستمو مسواک زدم .نشستم سر صبحانه 🍞《شما با مادر ، پدر و خواهر کوچیکترتون که خیلی اذیتتون میکنه زندگی میکنید 》با این ملیسا دیوانه 《اسم خواهرتون 》سر به سرم گذاشت و صندلیرو از زیر پام کشید 😈😡خیلی عصبی شدمو میخاستم بزنمش ولی تا خاستم اینکارو بکنم مامانم باز شروع که تو بزرگتریو از این جور حرفا 😠با عصبانیت شروع کردم به صبحانه خوردن قی صبحانم تموم شد رفتم لباس بپوشم که برم دانشگاه 《ما در این داستان یک دختر ۱۹ ساله هستید 》مثل همیشه فقط یه کم کرم زدمو یکم رژ کمرنگ خه اعتقادی به آرایش ندارم آدم باید خودش خوشگل باشه 😕 رسیدم به دانشگاه اونجا حیلی بده همه اذیتم میکنن علما ، همکلاسیا و اصن همه 😬یه پسر ابله اونجا است ه اسمش سینا است ازش متنفرم😠همش با اون دوستاش سر به سرم میذاره 😣ولی خب کاری از دستم بر نمیاد که انجام بدم 😔 تا وارد کلاس شدم یه بادکنک پر از آب پرت کردن بهم خیس آب شدم 😢یگه تحمل نداشتم از دانشگاه زدم بیرون 😖
---------------------------------------------
اعصابم خیلی خورد بود سریع رفتم خونه 😢اونجا دیگه کسی نبود که اذیتم کنه لیسا مدرسه بود مامانمم سر مزونش بود بابامم که کارخونه بود 《شغل خانوادگی شما تولید پوشاک است ولی مادر و پدرتون جدا کار میکنن بدلیل ...》 خیلی ناراحت بودم خودمو پرت کردم رو تخت 😩دیگه ننونستم جلوی خودمو بگیرم گریم گرفت 😭خیی عصبی بودم که من چرا باید ینجوری باشم و زندگیم اینجوری پیش بره 😢یه ذره که گذشت حوصلم سر رفت شروع کردم به دور دور کردن تو خونه .من خیلی آدم دست و پا چلفتی و خرابکاریم در حدی که یه بار در یخچالو از جا کندم 😖 همینطوری که دور دور میکردم رسیدم به اتاق مامان بابام تا وارد اتاق شدم خوردم به آینه مادر پدرمو اون افتادو شکست 😫همینجوری خشکم زد اخه اون آینه عروسیشون بود 😨حتما میکشنم 😵با خودم گفتم بهتره هرچه سریعتر این گندو جمع کنم😨یهو اون میون یه چیزی دیدم یه کلید بود 😶ا خودم گفتم واسه چی مامان بابام باید یه کلیدو بین آینه قایم کنن اصلا اون اینه واسه کجاست ؟😞درست که نگاه کردم دیدم یه چیزی شبیه در کوچیک پشت آینست 😶سریع بلند شدمو سعی کردم بازش کنم ولی نشد 😣ا خودم گفتم حتما اون کلید برای همینجاست.سریع کلیدو کردم داخل و چرخوندمش تا درو باز کردم کلی گرد و غبار زد بیرو سرفم گرفت😥عین فیلم ترسناک شده بود .😨و قتی توشو نگا کردم دیدم توش یه دفتره📒اخه ونا برای چی باید یه دفترو پشت آینه قایم کنن یعنی توش چیه ؟😕
---------------------------------------------
اعصابم خیلی خورد بود سریع رفتم خونه 😢اونجا دیگه کسی نبود که اذیتم کنه لیسا مدرسه بود مامانمم سر مزونش بود بابامم که کارخونه بود 《شغل خانوادگی شما تولید پوشاک است ولی مادر و پدرتون جدا کار میکنن بدلیل ...》 خیلی ناراحت بودم خودمو پرت کردم رو تخت 😩دیگه ننونستم جلوی خودمو بگیرم گریم گرفت 😭خیی عصبی بودم که من چرا باید ینجوری باشم و زندگیم اینجوری پیش بره 😢یه ذره که گذشت حوصلم سر رفت شروع کردم به دور دور کردن تو خونه .من خیلی آدم دست و پا چلفتی و خرابکاریم در حدی که یه بار در یخچالو از جا کندم 😖 همینطوری که دور دور میکردم رسیدم به اتاق مامان بابام تا وارد اتاق شدم خوردم به آینه مادر پدرمو اون افتادو شکست 😫همینجوری خشکم زد اخه اون آینه عروسیشون بود 😨حتما میکشنم 😵با خودم گفتم بهتره هرچه سریعتر این گندو جمع کنم😨یهو اون میون یه چیزی دیدم یه کلید بود 😶ا خودم گفتم واسه چی مامان بابام باید یه کلیدو بین آینه قایم کنن اصلا اون اینه واسه کجاست ؟😞درست که نگاه کردم دیدم یه چیزی شبیه در کوچیک پشت آینست 😶سریع بلند شدمو سعی کردم بازش کنم ولی نشد 😣ا خودم گفتم حتما اون کلید برای همینجاست.سریع کلیدو کردم داخل و چرخوندمش تا درو باز کردم کلی گرد و غبار زد بیرو سرفم گرفت😥عین فیلم ترسناک شده بود .😨و قتی توشو نگا کردم دیدم توش یه دفتره📒اخه ونا برای چی باید یه دفترو پشت آینه قایم کنن یعنی توش چیه ؟😕
۲.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.